5 سال است می شناسمش اما هنوز همان مانتویی را می پوشد که روزهای اول، تنش دیدم! هنرهایی دارد که بعضی از آنها را تا بحال در کس دیگری ندیده ام روغن گردو و بادام میگیرد. پنیر و ماست و دوغ خانواده را خودش تهیه می کند. قالی میبافد و سبزی کوهی خشک می کند و می فروشد نماز مسجدش ترک نمی شود. یک مویش را نامحرمی نمی بیند. مجلش روضه و زیارتش به جا و مرتب است اما همیشه او را روسری به سر می بینم. حتی در خانه! خیلی به من لطف دارد. برای همین با او راحت حرف می زنم. می گویم: حاج خانم! حاج آقا هم دل دارند! اخم هایش توی هم می رود! زیر لب چیزی می گوید! حس می کنم از دست همسرش ناراضی است. حرف را عوض می کنم. مدتها گذشت تا درد دلش را گفت. گفت که در 14 سالگی با یک پسری نامزد می کند اما تا عمویش می فهمد، آنقدر می آیند و می روند و اصرار می کنند تا نامزدی اش را بهم می زنند و با پسر عمویش عقد می کند می گوید همیشه از او می ترسیدم. از من می خواست قالی ببافم، می برد و می فروخت و پولش را می گذاشت توی جیب خودش. مجبور بودم برای خرج خانه، به سختی کار کنم. لباسهای بچه هایش را می دوخته و برای خودش لباس دست دو می خریده! دخترش تعریف می کرده که روز قبل از زایمان پسر دومش، لب رودخانه داشته لباس می شسته. بابایش می بیندش و احوال پرسی می کند. شب می زاید و پدرش باور نمی کند دخترش زاییده باشد چون دیروز که دیده بودش، اثری از بارداری هم در او ندیده بود! می گوید اگر قالی بافی ام کند می شد، کتکم می زد! فقط وقتی با من خوب بود که قالی بافته بهش میدادم ببرد بفروشد! دخترهام که بزرگ شدن، گفت نذار برن مدرسه! بشینن قالی ببافن! دخترها را با همان سخت کوشی خودش می فرستد مدرسه و دانشگاه. زمان جنگ، گونی برنج کوپنی 50 کیلویی را می گذاشته روی کولش و تنهایی نصف شهر را پیاده می آمده شوهرش نصف شب می فرستادش توی باغ برای آب آوردن و ...! آقا به دخترش گفته بود: خودم از شدت صدای سگها می ترسیدم، مادرت را می فرستادم!!!! خانم می گوید: یک جا دیگه کم آوردم! دیگه نتونستم ادامه بدم! ولی بخاطر بچه ها طلاق نگرفتم که زیر دست نامادری نیافتند! ماندم در خانه پدرشان ... از اینجا به بعدش را من می گویم. ماند اما چه ماندی. 25 سال است قهرند باهم! آقا پایین زندگی می کند و خانم طبقه بالا! روسری 25 سال است از سرش نیافتاده البته فکر کنم جز موقع حمام! منکه هنوز موهایش را ندیده ام! 25 سال است با آقا سر یک سفره ننشسته اند 25 سال است یک کلام غیر از فحش و ناسزا با هم رد و بدل نکرده اند 25 سال است یک قدم با هم جایی نرفته اند! 25 سال!!!! حتی تصورش هم برای من سخت است. من طاقت 25 دقیقه اش را هم ندارم!!!!! بهش گفتم حاج خانم، شما اینهمه خوبی کردی. خوب داری گناه می کنی شوهرت ازت ناراضیه! دلت میاد نمازهات قبول نشه؟ زیارت کربلات قبول نشه؟ گفت: یعنی خدا بخاطر این مرد، من رو عذاب می ده؟ گفتم حاج خانم، خب شوهرته! خدا ما رو براساس اعمال خودمون می سنجه نه بر اساس اعمال دیگران! حدیث داریم زنی که شوهرش ازش ناراضی باشه، هیچ عبادتی اش پذیرفته نمی شه می گه: ظلمهایی که اون به من کرده چی؟ می گم: خدا اونو بد عقاب می کنه! مطمئن باش! اینهمه ظلم بی جواب نمی مونه ولی برای شما حیفه! حیفه اینهمه خوبی شماست! داد می زند! نفرین می کند، کوتاه نمی آید... دیگر بحث نمی کنم ولی واقعا دلم برای اینهمه عمل صالح می سوزد که دارند حبط می شوند دخترهایش ازدواج کرده اند. داماد بزرگش یکبار به مادر خانمش گفته بود: تو مرد به من تحویل دادی! ابراز عاطفه بلد نیستند چون مادر هرگز جلویشان ابراز عاطفه نکرده محبت کردن نمی دانند. با آنکه مادر مهربانی دارند، اما محبت مادرشان مردانه است! پنهان! محبت زنانه آشکار نیست دلبری برای همسر را بلد نیستند همه دخترها چیزی شده اند بین زن و مرد! نه روحیات زنانه دارند نه می توانند کاملا مردانه باشند دلم می سوزد برای اینهمه خوبی که خوب هدایت نشده پناه بر خدا از همسر بد! از همسری که اهل نیست اما من یک جمله می گویم راه بهشت همه ما، از همین جایی که هستیم می گذرد آسیه اگر همسر فرعون نبود، شاید هرگز بهشتی نمی شد! مریم اگر مجرد نمی ماند... من و تو هم بهشتمان از همین راه می گذرد! از همین راه بهشتی می شویم. با همین شرایطی که داریم با همین بچه، با همین شوهر، با همین خانواده، با همین خانواده شوهر! اگر همه حواسمان به بهشت خودمان باشد، حواسمان به حوا بودنمان باشد، خدا همسرمان را آدم می کند -------------------------------- پ ن: حدیث داریم که پیامبر به یکی از اصحاب که عمه شان ازدواج کرده بود، فرمودند: به او بگو ... شوهرت، بهشت و جهنم توست بی ربط نوشت: فکر کنم دیر تر از همه شما، اما بالاخره من هم با وبلاگ تو فقط لیلی باش، آشنا شدم. واقعا زیباست خدا همه مان را هدایت کند و در مسیر هدایت حفظ نماید
Design By : Pichak |